سرگذشت تلخ دختر ۱۵سالهای که آواره و بیلباس شد!
دختر ۱۵ساله به نام الهام که با چهرهای پریشان و نگران وارد کلانتری شده بود در حالی که به شدت اشک میریخت.
به گزارش وقت صبح به نقل از خراسان، درباره قصه زندگیاش به کارشناس اجتماعی کلانتری طبرسی شمالی مشهد گفت: پدر ومادرم پنج سال قبل در حالی از یکدیگر جدا شدند که هیچ تفاهم اخلاقی با یکدیگر نداشتند.
اگرچه پدرم فرهنگی بود و مادرم نیز در شرکت هواپیمایی کار میکرد اما مدام با یکدیگر درگیری داشتند به طوری که ادامه زندگی مشترک برایشان امکانپذیر نبود.
آنها زمانی از هم جدا شدند که برادر کوچکم شیرخواره بود و من هم در کلاس پنجم ابتدایی تحصیل میکردم و تقریبا آشنایی با ماجرای طلاق نداشتم.
آنها با یکدیگر به توافق رسیدند که من نزد مادرم بمانم و پدرم نیز ماهانه مبلغی به عنوان نفقه به مادرم بپردازد ولی من نمیتوانستم پدرم را به فراموشی بسپارم به همین دلیل به ارتباط با پدرم نیز ادامه دادم.
ازدواج پدر و آغاز گرفتاریها
اما آنها مدام نزد من از یکدیگر بدگویی میکردند تا مهر دیگری را از قلب من خارج کنند ولی آنها پدر ومادرم بودند و من صمیمانه دوستشان داشتم. خلاصه مدتی بعد پدرم ازدواج کرد و نامادریام مرا نپذیرفت. او همواره با بهانههای مختلف مرا تحقیر میکرد و گاهی نیز ناسزا میگفت.
به همین دلیل رفت و آمدم را به خانه پدربزرگم بیشتر کردم تا در آن جا پدرم را ببینم اما پدربزرگم تعصب مذهبی خاصی داشت و به خاطر حجابم خیلی مرا اذیت میکرد به طوری که حق رفت و آمد با مانتو را نداشتم و اگر به جای مقنعه، روسری میپوشیدم به شدت عصبانی میشد تا جایی که مرا به خانه راه نمیداد.
به ناچار پدرم را فراموش کردم و نزد مادرم بازگشتم اما هنوز چند ماه بیشتر از این ماجرا نگذشته بود که مادرم نیز با یک مرد متمول ازدواج کرد و به خانه آنها رفت. با آن که خانواده و اطرافیان جدید مادرم اصلا حجاب را جدی نمیگرفتند و گاهی مشروبات الکلی هم مصرف میکردند اما من چارهای جز زندگی در کنار آنها نداشتم.
با وجود این شوهر مادرم مرا نپذیرفت و مدام مادرم را به خاطر وجود من سرزنش میکرد. در همین شرایط روزی بر اثر یک حادثه دستم شکست و این موضوع به انتقام کشی بین پدر ومادرم انجامید.
شکایت پدر از مادر
پدرم که همواره مادرم را تهدید میکرد تا به من آسیبی نرساند حالا بهانه خوبی برای شکایت از مادرم پیدا کرده بود و او را به دادگاه کشاند.
از سوی دیگر من هم که نمیتوانستم نیش و کنایه و سرزنشهای ناپدریام را تحمل کنم، دوباره نزد پدرم بازگشتم ولی باز با آزار و اذیتهای نامادریام روبه رو شدم و به ناچار دوباره به خانه پدربزرگم رفتم.
خلاصه در همین کش و قوسها گاهی گرسنه میخوابیدم و گاهی نیز تا صبح گریه میکردم یا به خاطر نداشتن لباس مناسب زجر میکشیدم.
وقتی فهمیدم پدر ومادرم برای آن که از شر من راحت شوند مدام مرا به یکدیگر پاس میدهند تصمیم گرفتم به کلانتری بیایم تا از طریق قانونی زندگیام را دربهزیستی ادامه بدهم.
گزارش خراسان حاکی است به دستور سرگرد یعقوبی (رئیس کلانتری طبرسی شمالی) یکی از مشاوران دایره مددکاری اجتماعی با پدر ومادر «یلدا» تماس گرفت اما آنها در حالی که بیان میکردند دخترشان را دوست دارند، معتقد بودند فعلا شرایط نگهداری از او را ندارند و….